INSAN Magazine

در هرکجایی بیرون از این جهان

جوزا ۲۹مه ۱۳۹۸

زورق آن​جا ایستاده است. از آن​سوی چه بسا راهی است به «هیچ» بزرگ... شما باید از این​جا بروید. (نیچه)

زندگی، یک نوع «نفس​تنگی» و در واقع «مردن طولانی» است. با آن​که «زیستن در میان شلوغی این کوچه​ها، نیازها، و سر​ و ​صداها» به ما «شادی​ غم​آلودی می​بخشد»، ​لحظه​های وجود دارند که در آن​ لحظه​ها جهان برای هر یک از ما زندان و جان ما آن​چنان از ̓نفی​خواهش ​زیستن̔ لبریز می​گردد که می​خواهیم بار سفر بندیم و با شتاب تمام از «میان دیوان و ددان» و «زندگان مرده» ​ای که با پنهان​کردن جسد بی​روح شان در «کفن چرکین» ​جامعه، قوم، مذهب، کشور، دولت، سرزمین، قانون و... که به بی شمار گناه و کثافت​آلوده​اند، «بار سنگین نکبت​زیستن» را بر دوش می​کشند، رخت بربسته، و به جای دیگر کوچ کنیم؛ به هیچیستان غریب و دور دستی که چونان «زائول​گمشده» بی​نام و نشان است و یادش از  خاطرۀ تاریخ پاک شده، به قلمرو آن​سوتر از «هیاهوی زندگان».

در چنین لحظه​ای که باید آن​را ̓لیله​القدر ​نزول آیة مقدس آگاهی از سرنوشت، بر قلب انسان̔ دانست، سرود مقدس رهایی​بخش «کوچیدن از این​جهان» و «خلاص​شدن از شر زیستن با دیوان و ددان» كه ما را ملول می‏كنند‏، در کوهسارخاموش جان ما به صدا در می​آید. زندگی، تهوع​آور می​شود؛ آرزو می​کنیم ̓ای کاش̔ نمی​بودیم و یا جایی می​بودیم بیرون از این​جهان و چرا تهوع​آور نباشد وقتی که به گفته جامعه​پسر داود، میان«انسان و حیوان تفاوتی وجود ندارد، حکیم مانند احمق می​میرد، در این دنیا هرچه هست، ستم است و در دنیای دیگر نیز از عدالت خبری نیست؟»!!. بی​گمان این «بدبینی​ناب و شاداب» و در واقع بصیرت تیره ​و تار که اعماق سیاهی​ها را می​کاود، برای آن​هایی که به بی​دردی و خوش​خیالی و عادت دارند، ذهن​آزار خواهد بود، اما به هرحال «فرزانه​ترین مردان همه​ی روزگاران در باره​ی زندگی یک​​سان داوری کرده​اند: زندگی به هیچ نمی​ارزد... همیشه و همه​جا همین آوا از دهان شان شنیده شده است آوایی آکنده از شک، از اندوه، از بیزاری از زندگی، از نپذیرفتن زندگی. سقراط هم هنگام مرگ گفت: "زندگی​ یعنی بیماری دور و ​دراز". من به آسکلپوس شفابخش یک خروس بدهکارم". سقراط نیز از زندگی سیر شده بود. (نیچه، 1384: 134)»

اگر زندگی این است و اگر تاب نالۀ جان​خراش ̓جامعه​پسر داود̔ را داشته​باشیم که شورمندانه می​نالد: «هر آن​چه که را زیر آسمان انجام می​شود دیده​ ​ام. همه​چیز بی​هوده است، درست مانند دویدن به دنبال باد (جامعه، 1: 14)»، پس می​بایست بر زورق​آماده نشست و  همچون  ̓زرتشت نیچه̔ از شهر آدمیان کوچید و راه رستگاری «هیچ​بزرگ» را در پیش گرفت، اما آیا می​توان گفت در آن​جا رنج ما پایان خواهد یافت؟! هیچ​کس از «آن سرزمین کشف ناکرده​ای که تا هنوز هیچ سالکی از کرانش بر نگشته» است بر نگشته تا بگوید «کاحوال مسافران دنیا چون شد!» و آن​جا بر ما چه خواهد گذشت؟ تنها و فقط این مسئله است که ما را وا می​دارد دندان روی جگر گذاشته و آفت و شر زیستن را تحمل کنیم، به این امید که «زورق آن​جا ایستاده است. از آن​سوی چه بسا راهی است به «هیچ» بزرگ... شما باید از این​جا بروید!(نیچه)»، اما آن هیچ بزرگ کجاست؟ هیچ​کس نمی​داند، شاید یک آرزو، یک رویا، شمس غایب از نظر،  ̓مرد​بیگانۀ گمشده در تاکستان رستگاری سکوت̔، نیروانایی که وجود ندارد، بهشتی که انتظار ما را می​کشد​، یا دوزخی گرسنه​ای که گوشت​ ​و ​خون ما را خواهد بلعید، هیچ​کس نمی​داند، ولی به هرحال باید بر زورق آماده نشست و رفت، به هیچ​بزرگ که از آن آواز جان​نواز پریان​ افسون​گر جزیرۀ سیرن به گوش میرسد!

 

  1.  

 

بیهودگی است! بیهودگی است؛ زندگی، سراسر بیهودگی است همه​چیز خسته​کننده است. آن​قدر خسته​کننده که زبان قادر به وصف آن نیست.

عهد عتیق

به رغم آن​که ما آدمیان در بارۀ پایان چیزی نمی دانیم و البته این نادانی، به سرشت ​​پیچیده​ای زندگی ما بر میگردد که یک​سر آن به «آغاز​ بی ​آغاز» بند است و دیگر سر آن در ظلمت «پایان بی پایان» از دام نگاه ما می​گریزد، آرزویی ̓این​جا نبودن̔̔ یا به تعبیر بودلر بودن «در هرکجایی بیرون از این​جهان»، تقریباٌ یک آرزوی همه​گیر است و در موسیقی، ادبیات، هنر، فلسفه و به ویژه متون دینی نمود آشکار و برجسته​ای دارد. سوژه، از طریق نفی واقعیت​های موجود و کاویدن حفره​ای در دل زندگی این​جا و اکنون و در واقع ایجاد شکاف میان جهان​واقعی و آرزویی، به  مقام سوژگی دست​یافته و با حفط این فاصله از سوژه​ بودن​اش مراقبت می​کند. «انسان، بندی​ست آویخته در میان دو هیچ» و به بیان لاکانی، «میل، اساساً به نیستی تعلق میگیرد» و در واقع آدمی با به سرکشیدن شراب هیچ، به زندگی ​اش معنا می​بخشد؛ یا دلتنگ بهشت از دست​​رفته​ای ست که اکنون وجود ندارد، یا رویای سرزمین موعود در قلمرو آینده​​ای را که در حال حاضر هیچا​هیچ است، در سر می پروراند. اکنون، و این​جابودن، عذابی است الیم، هیچ انسانی از در این​جا بودن راضی نیست، حتی حکیم چون «عمرخیام»، که در پندارش بادۀ نیستی را به سر می​کشد و مست مستانه ما را از ̓غم و حسرت دنیا بر حذر میدارد، از هستن خویش در عذاب است و از در این​جهان​بودن در پیش​گاه خدا ناله سر می​دهد که:

سیر آمدم ای خدای از هستی خویش                                                 وز تنگ​دلی و از تهی​دستی خویش

ار نیست تو هست می​کنی، بیرون آر                                                زین نیستیم به حرمت هستی​خویش.

این سیاه​بینی و نگاه بد بینانه به زندگی که خیام یکی از نمایندگان آن است، در کانون بسیاری از نگاه​های دینی و فلسفی قرار دارد.

از سقراط تا نیچه، از جامعه​بن داود تا خیام و ابوالعلا، همه و همه از زخم زندگی می​نالند، زخمی که مطابق باورهای دینی و اسطوره​ای به خوردن «میوۀ ممنوعه» و عارف به خوب و بدشدن آدمی بر می​گردد؛ به طغیان​انقلابی آدم در برابر خدا که موجب شد او از باغ​عدن، به خار زار زمین تبعیید گردد؛ به همدستی او با شیطان به شیطان​شدن آدمی و آدمی​شدن شیطان. درست همین​آگاهی به سرنوشت و وضعیت​سیزیفی بود که انسان ناامید شد، همان​گونه که شیطان پس از آگاهی به سرنوشت و به اینکه او باید عروسک​کوکی دست​خدا باشد نه آن​چه خود خواهد، ناامید شد و گناه کرد. ناامیدی، آگاهی است و آگاهی همان گناه. تنها یک حیوان سر به زیر می​تواند هستی پاک و عاری از گناه باشد، نه آن​که چون  ̓پرومتئوس​مقدس̔ حرمت​حریم خدایان را می​شکند و با  ̓نفی​خواهش زیستن̔ قانون مقدس آسمانی را زیرا پا می​گذارد. به بیان دیگر، میان آگاهی و بیزاری از جهان و میان فهم و اندوه رابطۀ مستقیم وجود دارد؛ «انسان هرچه بیش​تر حکمت می​آموزد، محزون​تر میشود و هر چه بیش​تر دانش می​اندوزد غمگین​تر می​گردد (جامعه، 1: 18)» اگر جامعه​پسرداود، از بی​هودگی زندگی می​گوید، از بی​هودگی​ حکمت، از بی​هودگی عشرت، از بی​هودگی حماقت، از بی​هودگی کوشش و زحمت، بی​هودگی ثروت و ترقی، بدان دلیل است که مرد «دانا» و «آگاه» است و اگر او با ایمان راسخ فریاد بر می​کشد که ̓بی​هودگی است، بی​هودگی است، بی​هودگی، همه​چیز بی​هوده̔، بدان جهت است که به سرشت سرنوشت تراژیک انسان و آینده​ای رنجبار خویش، عمیقاٌ پی برده و «در زیر این آسمان ظلم​هایی را مشاهده نموده، اشک​های مظلومانی​را دیده که فریادرسی نداشتند، قدرت همواره در دست ظالمان بوده (همان، 4: 2)»، حکیم مانند احمق و عادل مانند شرور می​میرد و «امید به عدالت در دنیای دیگر نیز کار بی​هوده​ای است (9:10)» و بنابراین «زندگی پس از مرگ نیز او را امیدوار نمی​سازد(3:12)».

آگاهی به این بی​هودگی​ها و مصیبت​ها و حتی پی​بردن به ̓بی​هودگی مصیبت̔، صدای او را به وحی جان​خراش بدل می​کند؛ به نالۀ حکیم محزون و موسیقی غم​انگیز که از آن پیام پیامبر نیستی به گوش میرسد: «همه چیز بی​هوده است»، آب در غربال​ریختن، زندگی سراسر بی​هودگی است و بنابراین «کسانی که قبل از ما مرده ​اند، از آنانی که هنوز زنده​اند، خوش​بخت ترند؛ و خوش​بخت​تر از همه آن​هایی هستند که هنوز به دنیا نیامده​اند، زیرا ظلم​هایی را که زیر این آسمان میرود، ندیده ​اند (همان، 4:2)»، پس زندگی، تجربۀ مکرر بی​هودگی است، تفاوتی وجود ندارد اگر چون بودا و ابوالعلا و کیرکگور و کافکا و بنیامین، در ̓ظلمت​رنج و اندوه̔، راه خویشتن​یابی را در پیش گیریم، یا چون سلیمان و نیچه و ابوالخیر و مولانا و خیام، در ̓روشنی عیش̔، به باده​گساری و بی​تعلقی روی​آورده و سرمست از شراب دیونوسوسی در وصف دختران اورشلیم و شمس و شهد و شمع و شاهد و شراب غزل​سرایی کنیم و حکمت​شادان بیافرینیم. زندگی، حتی اسمعیل نیست که پیش از آن​که کارد گلویش را ببرد، زنده به دامن مادر برگردد، زندگی مسیح مصلوب است و باید بر صلیب تقدیر به میخ کشیده شود. نشئگی زندگی​را تنها در تجربۀ نیستی و رفتن بر سر ̓دارمرگ̔ می​توان تجربه کرد، هم​چون ̓حلاج̔ که برفراز چوبۀ به فاصلۀ میان ̓خود̔ و ̓خود̔ پایان داد و با نوشیدن شراب​نیستی در آغوش مهربان​ دار مرگ، در خویش و با خویش آرام گرفت.

 

  1.  

پرکن پیاله ام ساقی/ بکش عقلم/ چه حاصل گر سیلمان تخت دارم، باد بر دست، چیره برخورشید/ مرا گر نوع عمر باشدم، فرجام خاک است/  پرکن پیاله ام ساقی ز اشک دختر تاکت/ بکش مهرم، چه حاصل گر رباید دل زمن، ایمان زمن، مه چهره‌ای/ مرا گرد دختر دریا عروسی باشد و بر بام افلاک بستری، آغوش خاک است/

شعری منسوب به امام‌علی

تمنای نیستی و گذار به ورای واقعیت​موجود و به​واقع خلاص​شدن از شر زندگی، یکی از دغدغه​های اساسی است که آدمیان همواره با آن درگیر بوده اند. پیامبران و متالهان زندگی را «خواب» و سرگردانی ̓هستی​ملکوتی̔ در جهان​مجازی، و در برابر آرزوی بودن ̓درجای بیرون از این​جهان̔، را نوعی دلتنگی برای جهان​حقیقی تصور می​کردند: دلتنگی برای خانه؛ آدمی، از ̓دیارآشنای شرق̔ به  ̓غربت​غرب̔ تبعید شده و فقط با بازگشت به ̓کرانه شرقی​وجود̔ است که قصه​های غربت و آوارگی او پایان می​یابد. تمامی ناله​ها و دغدغه​های آدمی را در یک جمله می​توان خلاصه کرد: ̓قصۀ غم غربت̔. روان​شناسانی چون فروید که بیش از هرکسی در این باب تحقیق و تامل کرده، گرایش به نیستی را به «تاناتوس (thanatos)» یا ̓رانۀ مرگ̔ نسبت می​داد. از نظر فروید، تاناتوس، متضاد «اروس» یا نیروی​عشق و «رانۀ زندگی» است و تمنای​نیستی را می​بایست امر غریزی و ذاتی دانست. فروید، جنگ را که بی​گمان طغیان واقعی علیه زندگی است، نوعی انحراف از غریزۀ مرگ می​داند و معتقد است که ̓ضمیر ناخودآگاه̔ ما مانند انسان ماقبل​تاریخ عمل میکند؛ همان​گونه که انسان ماقبل​تاریخ، نمی​توانست واقعیت مرگش را بپذیرد، ما انسان​های عصر حاضر نیز نمی توانیم مرگ​مان را باور کنیم. از این​رو آن​را به دیگران نسبت می​دهیم و «جنایت​کارانه خواهان مرگ غریبه​ها» هستیم. به باور فروید «جنگ ذات ماقبل​تاریخی همه ما را آشکار می​سازد. جنگ دو باره ما را وا می​دارد قهرمانانی شویم که نمی​توانند مرگ خود را باور کنند؛ جنگ بر بیگانگان، انگ دشمن می​زند، دشمنی که باید بمیرد یا ارزوی مرگش را داریم (فروید، 1388: 175).»

برخی از فیلسوفان کوشش کرده​اند با طرح ایدۀ «نفی​خواهش​زیستن (شوپنهاور)» و «مرگ خود خواسته(نیچه)»، رویای گذار به «نیستی» یا «در جزایر شادکامان» را توضیح دهند. از نظر شوپنهاور، جهان، ̓خواست̔ و ̓ایده̔ است و در این میان ̓خواست​نیستی̔ و به بیان دقیق​تر ̓نفی​خواهش​زیستن̔ یکی از عناصر اصیل جهان​انسانی به شمار می​رود. نفی​خواهش​زیستن، امر نامقدور و خارج از آدمی نیست، یک نوع خواست و در واقع «عمل نخواستن است: آن​چه پیش​تر می​خواست دیگر نمی​خواهد... پس نفی​خواهش​زیستن برای ما که خود را پدیدار ̓خواهش̔ هستیم، گذار به ̓نیستی̔ است (شوپنهاور، 1384: 103)».

تجلی این خواست و ̓آرزوی بیرون​از جهان​بودن̔، البته دارای اشکال متفاوت بوده است. در ادیان​ابراهیمی و فرهنگ یونانی​ ​رومی به صورت  ̓باغ​عدن̔ و  ̓آتلانتیس̔  متجلی​شده و در ادیان چون بودیسم و هندوئیسم به صورت ایدۀ «خلاص​شدن از شر​زندگی» و نفی زندگی جاویدان، اما از نظر شوپنهاور، در این امر تردیدی نیست که «کل ستم  که می​کشییم و عذابی که جهان را آکنده است، در کل اشکال عینیت​یافتۀ  ̓خواهش​زیستن̔ است (همان:105)».

خواهش​زیستن و یا مطابق ̓آموزه​های​بودا̓ «میل» و «خواهش»، ریشۀ تمامی رنج​های آدمی و فسادهای عالم است، محال است اگر انسان با حفظ خواهش​زیستن، به رستگاری دست​یابد و  رنج​جسمی و روحی را از خود دور سازد. نفی خواهش​زیستن، به حیث ایدۀ اساسی در آرای نیچه آشکارا خود را نشان می​دهد، با این تفاوت که «اصالت​رنج»، پشت​کردن کامل به زندگی و این اصل​اساسی بودیسم و هندوئیسم که «زادن رنج​بارست» و آن بیان ابوالعلا معری که عمل استمرار نسل و تولید فرزند، «جنایت​اعظم» است، از نظر نیچه «همان است که واعظان مرگ می​گویند و «همه​جا طنین افگن است صدای آنان» و بنابر این باید از این نگاه مرگ​پرستانه که ̓واعظان​مرگ̔ آن​را تبلیغ می​کنند، فاصله گرفت. هرچند زمین پر است از صدای آنانی که یا «مرگ را موعظه می​کند، یا زندگی جاوید را» اما «این هر دو یک​سان​اند،... فرو رفته در عمق افسردگی و آرزومند یک حادثه​ی کوچک که مرگ​آورد (نیچه، 1383: 88)».

البته بسی سال​ها زود تر از نیچه، ابوالعلا، پیش از آن​که بر لوح گورش بنویسد، من پاک از دنیا چشم از جهان بستم، زیرا  ̓جنایتی را که پدرم در حق من انجام داد و آن​ همانا به دنیا آوردن من بود̔ مرتکب نشده​ام، در ̓رسالۀ الغفران̔ که به عقیدۀ برخی ̓کمدی​الهی̔  بی​ارتباط با آن نیست، به «جای بیرون از این​جهان» و به بیان​خود وی در «بهشت»، با شاعرانی که در زمان او فاسد و جهنمی به شمار می​آمدند، جام سکرآور «شرابا طهورا» سرکشیده بود، و در این سفر رؤیایی خویش شیطان را دیده بود، گرفتار در غول و زنجیر، اما نیچه به هیچ​وجه با این نگاه آکالوپتیک و ضد زندگی که می​گوید «، پس چرا باید زاد؟ مگر آدمی جز موجودات شوربخت چه  می​زاید!» موافق نیست و آخرت​گرایی نیز همان است که واعظان​مرگ آن​را تبلیغ می​کنند. در واقع آخرت​گرایان می​خواستند با ابداع آخرت «از بیچارگی​شان بگریزند و ستارگان بس دور از دست​رس ایشان بودند. پس آهی کشیدند وگفتند: ̓ای​کاش برای خزیدن به هستی دیگر و خوش​بختی راه​هایی آسمانی می​بود! ̔آن​گاه راه​های پنهان و جرعه​های خون را بهر خویش بنیاد کردند (نیچه، 1383: 66)».

مبلغان مرگ و کشیشان، در عین حالی که چون سگان گرسنه به «خس زندگی​شان چسپیده​اند»، در میان مردمان مرگ​ و  ̓از یادبردن خویش̔، موعظه می​کنند. اما آیا میتوان گفت نیچه  کسی دانست به خس​زندگی چسپیده است؟! پاسخ منفی است. او نیز ̓مرگ را سترگ می​انگارد̔ و از ما می​خواهد فاتحانه به مرگ خویش بمیریم. او نیز از زندگی بیزار است و آرزو دارد، مرگ​زندگی را جشن گیرد. او حتی ̓خواهان​مرگ̔ و  بر آن است در آغوش مهربان ̓«مرگ​خود خواسته» ابدالاباد بیاساید. تارهای حنجرۀ زرتشت به ناله می​آید: «من خود این گونه مرگ​را خواهان​ام تا آن​که شما، دوستان​ام، به پاس خاطر من زمین را بیش دوست بدارید و من دیگر بار به زمین باز می​خواهم  گشت تا در او که مرا زاد، بیاسایم (همان: 135)» و در نهایت او نیز که این همه از زندگی ستایش می​کند، «دیگر بر محراب​زندگی تاج​گلی پژمرده» نثار نمی​کند.

 

  1.  

 

این زندگی چون بیمارستانی است که در آن هر بیمار، پیوسته آرزو دارد که تخت خوابش را تغییر دهد. یکی می​خواهد رو به​روی بخاری درد بکشد، دیگری گمان می​برد که کنار پنجره شفا خواهد یافت.

بودلر

اینکه مرگ و آرزوی نیستی چیست؟ آیا یک غریزۀ ذاتی است (فروید)، تعالی و عروج به مرتبۀ بالاتر وجود است (مولوی)، یا ̓از خودبیگانه​شدن انسان در نظام​ نمادین (لکان)، نفی خواهش​زیستن (شوپنهاور)، و یا اساساً مطابق تحلیل هستی​شناسانۀ هایدگر آن را «امکانی از بودن» تصور کنیم که «دا-​زاین خود بر دوش گیرد. دا-​زاین با مرگ در خودی​ترین بالقوه​ بودن هستی​اش در برابر خود می​ایستد» مورد بحث مانیست، آنچه اهمیت دارد آن است که نفرت از واقعیت و آرزوی در این​جهان​نبودن رویایی فراگیری است که در تمامی فرهنگ​ها عمومیت دارد و هر کسی به ظن خود در فراق جهان​ رؤیایی می​نالد. اینکه «زندگی، زندگی نمی​کند... زندگی خواب می​بیند، زندگی رنج می​برد» و هیچ وادی ظلمانی​تر و دهشت​ناک​تر از زندگی وجود ندارد و دنیای واقعی که در آن به حیث هستی گوشت​ و خون​دار نفس می​کشیم، ̓خراب​آباد̔ است که دیر یا زود بر سر ما آوار می​شود و بنا براین باید هر چه زودتر از آن​جا کوچ کرد، مورد قبول همگان است، اما راه​های رهایی از این وضعیت​رنجبار متفاوت بوده است. برخی، رهایی را فقط در نیستی مطلق امکان​پذیر می​دانند، برخی به گذشته پناه می​برند، به بهشت موعود که خدا انسان را به سبب نقض عهد مقدسی که با خدا بسته بود از آن تبعید کرد. این​جابودن و در این​جهان​بودن، تبعید و بی​وطنی است، هبوط و یا سرگردانی در وادی ظلماتی دنیای ناسوت، بنابر این بازگشت با بازگشت به اصل و ملکوت نور پایان رنج تبعید است و رهیدن از عذاب​الیم و دردناک «در این​جهان بودن.» این​جابودن در واقع بی​خانه بودن است و بنا براین روح آواره از خویش باید به خویش برگردد و در خویش تسکین یابد و سکونت گزیند. مهم نیست که فلسفه راه خانه را نشان می​دهد و حتی کسانی مثل ̓هگل̔ مسیر بازگشت روح به خانه را نشان می​دهد، یا از ̓صراط مستقیم ادیان̔ می​توان خود را به جایی بیرون از این جهان رساند و از ̓زندان̔ رهایی یافت، آن​چه اهمیت دارد آن است که انسان، این ̓اولیس تبعیدشده̔، ناگزیر است بر فراز امواج و خیزابه​های هولناک گرداب​های ̓دراین​جهان​بودن̔ بادبان برافراشته و هستی زخمی و افسرده​اش را به خانه برساند؛ به جایی بیرون از این​جهان، به آن​جا که قلمرو ̓حیات​ناب̔ است و برای ابد انسان از مرگ و رنج و افسردگی رهایی می​یابد. اما این تنها پاسخ به مسئلۀ دردناک ̓در این​جهان​بودن̔ نیست؛ آن​هایی که از گذشته ناامیدند و بر این گمان​اند که گذشته طلایی و ̓باغ​عدن̔ صرفاً یک توهم تئولوجیک است و یا حتی گذشته نیز بر آن​ها جفا کرده، در رویای خویش برای بیرون رفتن​از این جهان به درون آینده می​لغزند. بهشت موعود هیچ​اندر هیچ است؛ نالۀ جان​خراشی جان​های زخمی و بیگانه از خویش. بودن در این​جهان رنج و عذاب است، اما بازگشت به گذشته و به جهان ازلی که مذاهب از آن سخن می​گویند، به آن​جا که باغ​های فراوان وجود دارند، جوی​های روان شیر، چشمه​های جوشان و سرد، حوران خوش​اندام به بندکشیده در خیمه​ها که پیش از بهشتیان هیچ​ دستی آن​ها را لمس نکرده، ناممکن است. آن​ها به اتوپیاهایی پناه می​برند که در قلمرو​انتظار و در واقع در آینده وجود دارند. با سفر به اعماق بی​کران آینده می​توان به جای غیر از این​جهان رفت و دست​کم آن را ساخت. اتوپیا وجود ندارد، اتوپیا را باید ساخت، جان را دیگر کرد و جهان دیگر آفرید. طوفان تقدیر ما را به درون آینده می​راند پس باید به فکر به آینده بود. مسیر رهایی، بازگشت به خانه نیست، انسان در ذات خود موجود بی​وطن است؛ بازگشت به خانه نوعی توهم است و دل​بستن به امر ناممکن. گذشته تاریک است، گذشته سیاهی و تاریکی است. باید به جغرافیایی روشن​ آینده سفر کرد، به آن​جا که روزهایش آفتابی است، آسمانش آبی و شب​هایش روشن است از ماه، از ستاره و در راه شیری این آسمان، شاه​راه نجات و رهایی «از خانه به بی​خانگی رفتن» را در پیش گرفت و در این مسیر جهان بی​کران ̓خود̔ را کشف کرد، جهانی که کران تا کران روشنی است، جهانی که در آن بر خود آشکار می​شویم و به روشنی دست می​یابیم و در یک کلمه جهان نیروانایی «بیرون از این​جهان.» اما چگونه می​توان گفت با باز گشت به بهشت موعودی که از آن آواره شده​ایم دردهای سینه شرحه​شرحه از فراق انسان یابد! و چه تضمینی وجود دارد که آیندة اتوپیایی جوهر رنج​ اکنون را در خود نداشته باشد؟ به نظر می​رسد نباید به دنبال پاسخ قطعی بود، گذشته سراب است و آینده یک نوع رویا. همۀ این​ها پاسخ به بیرون​رفتن از زندان اکنون، آه و نالۀ روح ملول و خسته​ای انسان​های در حال احتضاری است که در نبرد با واقعیت شکست خورده​اند. آیندۀ ناپیدا همان سرآغاز تیره​ ​و ​تار آفرینش است که به تبعیدشدن آدمی در زندان بابلی زبان و آشفتگی زندگی منجر گردید، به قلمرو که هیچ​ انسانی زبان هم​نوعش را در نیابد.

اکنون بی​آن​که بتواند راه به رهایی پیدا کنیم، فقط تخت خوابش را عوض می​کند و چنان​که بودلر به درستی می​گوید: «زندگی چون بیمارستانی است که در آن هر بیمار، پیوسته آرزو دارد که تخت خوابش را تغییر دهد. یکی می​خواهد رو به​روی بخاری درد بکشد، دیرگی گمان می​برد که کنار پنجره شفا خواهد یافت»، آدمی می​پندارد که خوش​بختی در هر آن​جایی که نیست وجود دارد، این امر را باید بنیاد تمنایی نیستی دانست. اما در هر کجای زمین برویم، شرق، غرب، به قطب جنوب و شمال، اروپا، آمریکا، آفریقا، کانادا، استرالیا، رنج​های انسانی را نیز با خود خواهیم برد و باز هم حس خواهیم نمود جهان تنگ است و آسمان تیره​ و ​ظلمانی و خورشید بی​فروغ. درد و رنج که آمیزه​ی سرشت ماست، مقیم حسرت آغوش ما خواهد بود، حتی اگر تظاهر به بی​خیالی بکنیم و با دل​خوشی​های کاذب خود را فریب دهیم. این همه برای آن است که می​خواهیم تخت عوض کنیم و دیگر هیچ! می​توان بر فراز قلۀ هیمالیا صعود کرد و یا در ظلمت دریاها غیب شد، به فضا​های دور سفر کرد و سوار بر سفینه​ای بر قلب روشن ماه فرودآمد، اما همان ماه رخشان که شاعران و ادیبان در فراق آن دیوانه​وار می​سرایند و می​نالد، همان ماهی شب​ها نورش را بر زمینیان ارزانی می​دارد، نیز مات و خاکستری و بی​نور است، چندین​ برابر خاکی​تر  و رو سیاه​تر از زمین. ماه روشن است، ماه رخشان  و زیبا ست، مشروط بر آن​که از ما دور باشد. به کجا باید رفت! و تا کجا باید دوید؟! هر جایی این دنیای رویم همانند این​جاست و تا هرکجا و با هر سرعتی بدویم  باز هم در آغاز یک آغازیم و به هرکجا برگردیم بازهم در پایان یک پایان خواهیم بود! در کجا می​توان از رنج زندگی آسود!؟ نمی​دانم، نمی​دانم، نمی​دانم! به بهشت، به دوزخ! به قطب قطب که «خورشید در دامن ظلمت تن فرو می​شوید؟»در هرکجایی این زمین رویم رنج​های مان را با خود خواهیم برد و خاطره​های مان را. سر انجام همراه با بودلر این پرسش بی‏پاسخ و معمای ابوالهولی را با قلب خویش در میان می​گذارم و قلبم با درد و «خروش بر من بانگ می​زند، در هرکجا می​خواهی برو، اما فقط جایی بیرون از این جهان(بودلر)» نمی​دانم آن​جا کجاست؟ به هرحال جایی است بیرون از این جهان، شاید در دشت گریان اُرزگان، یا زاوُل​گمشده، همان نام و خاطرۀ ممنوع که اکنون ناپیداتر از ناپیدایی است و رویایی​تر از بهشت. در آن​جا خواهم رفت و بر مزار قتل عام​شدگان که رودخانۀ حرام​تاریخ خون آنان را شست و​ ​شو داد تا از خاطره​ها محو شوند، «شمع​های خاطره» خواهم افروخت. زندگی، هیچ است و همه​چیز بی​هوده، البته اگر آگاهی داشته باشیم از این راز که "فرجام خاک است": آدمی رنجور درد دانش خویش است و تنها در بیرون از جهان آگاهی است که آدمی آرام می‌گیرد".

 

(درباره عنوان نوشته):

این عنوان برگرفته​شده از قطعه​ای از «ملال​پاریس» شارل بودلر است. این مفهوم در آیین​بودایی یک مفهوم کلیدی است و سومین اصل​بنیادی این آیین به شمار می​رود: اصل ̓نه​ خود̔ یا نانداشتن خود و در واقع چهار حقیقت جلیل: حقیقت​رنج، خاستگاه​رنج، رهایی از رنج، راهی که به فرو نشاندن رنج می​انجامد، بر بنیاد این اصل بنا نهاده شده​اند. بر خلاف ادیان توحیدی که جهان با نور الهی آغاز می​گردد، در آیین بودا، ̓درآغاز نادانی است̔ و بنابراین  می​توان گفت در ازل تاریکی بود، و چرخۀ رنجبار وجود و تولد، معلول نادانی است. رهایی از نادانی تنها با رسیدن به مقام روشن​شدگی امکان​پذیر است، اما روشن​شدگی چیزی نیست، جز رسیدن به ̓فنا̔ و ̓نیستی​مطلق̔ از طریق کف نفس و کشتن تمامی امیال.

شریک کړئ